داستان
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

ميگویند روزی مردی بازرگان خری را به زور ميكشيد، تا به دانايی رسيد...
دانا پرسيد: چه بر دوش خَر داری كه سنگين است و راه نمی رود؟
مرد بازرگان پاسخ داد: يك طرف گندم و طرف ديگر ماسه...

دانا پرسيد: به جايی كه ميروی ماسه كمياب است؟
بازرگان پاسخ داد: خير، به منظور حفظ تعادل طرف ديگر ماسه ريختم...

دانا ماسه را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسيم نمود و به بازرگان گفت: حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت...

بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسيد: با اين همه دانش چقدر ثروت داری؟

دانا گفت: هيچ...
بازرگان شرايط را به شكل اول باز گرداند و گفت: من با نادانی خيلی بيشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشيدن خَر و رفت...

اين واقعيت جامعه ماست!



داستان آرزوها
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

 

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران می خندیدند و گریه می کردند
عشق می ورزیدند و محبت می کردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ...
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق می زدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

 

گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند!

شل سیلوراستاین



داستان
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

درست بيانديش... راحت زندگي كن...

 

مي‌گويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي مي‌كرد كه از درد چشم خواب به چشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرص‌ها و آمپول‌ها را به خود تزريق كرده بود، اما نتيجة چنداني نگرفته بود.

     وي پس از مشاورة فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد، خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده مي‌بيند.

     وي به راهب مراجعه مي‌كند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند. وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور مي‌دهد با خريد بشكه‌هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ‌آميزي كنند. همين‌طور تمام اسباب و اثاثية خانه را با همين رنگ عوض مي‌كند.

     پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي‌آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير مي‌دهد و البته چشم دردش هم تسكين مي‌يابد.

     بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي‌نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد مي‌شود متوجه مي‌شود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه‌اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش مي‌رسد از او مي‌پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و مي‌گويد: "بله. اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته."

     مرد راهب با تعجب به بيمارش مي‌گويد بالعكس اين ارزانترين نسخه‌اي بوده كه تاكنون تجويز كرده‌ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشة سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.

     براي اين كار نمي‌تواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلكه با تغيير چشم‌اندازت مي‌تواني دنيا را به كام خود درآوري.

     تغيير دنيا كار احمقانه‌اي است، اما تغيير چشم‌اندازمان ارزان‌ترين و مؤثرترين روش مي‌باشد.

 



داستان
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

گاو ما ما مي کرد


 گوسفند بع بع مي کرد


 سگ واق واق مي کرد


 و همه با هم فرياد مي زدند حسنک کجايي…؟


 شب شده بود اما حسنک به خانه نيامده بود. حسنک مدت هاي زيادي است که به خانه

 
نمي آيد. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي کند


او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود چسب مو مي زند


موهاي حسنک ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او موهاي خود را اتو ميکند. ديروز


که حسنک با کبري چت مي کرد کبري گفت


تصميم بزرگي گرفته است. کبري تصميم


داشت حسنک را رها کند و ديگر با او چت نکند چون او با پتروس آشنا شده بود


 پتروس هميشه پاي کامپيوترش نشسته بود و چت مي کرد. پتروس ديد که سد سوراخ


شده اما انگشت او درد مي کرد چون زياد چت کرده بود. او نمي دانست که سد تا چند


.لحظه ي ديگر مي شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد


براي مراسم دفن او کبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما کوه روي ريل ريزش


کرده بود. ريزعلي ديد که کوه ريزش کرده اما حوصله نداشت. ريزعلي سردش بود


و دلش نمي خواست لباسش را در آورد. ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر


نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبري و مسافران قطار مردند


 اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل هميشه سوت و کور بود. الان چند


سالي است که کوکب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده


هم ندارد. او حوصله ي مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سير کند


ديگر تخم مرغ و پنير ندارد چون همه چيز با تحريم ها گران شده است او گوشت ندارد او


آخرين بار که گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از


چوپان دروغگو گِله ندارد 


 به همين دليل است که ديگر در کتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد


(دکتر انوشه در دانشگاه یزد)



همانگونه که هسم دوستم بدار
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->


یک روز، زنی با یک مجله در دست پیش شوهرش می‌آید و می‌گوید: " عزیزم، این مقاله فوق‌العاده است، یک فعالیتی را توضیح می‌دهد که هر دوی ما می‌توانیم برای بهتر کردن رابطه مان آن را انجام دهیم. موافقی امتحانش کنیم؟ "
همسرش می‌گوید، حتماً!
زن توضیح می‌دهد، این مقاله می‌گوید که یک روز هر کدام از ما یک لیست جداگانه از چیزهایی در مورد همدیگر که دوست داریم تغییر دهیم تهیه کنیم. چیزهایی که اذیتمان می‌کنند، اشکالات کوچک و از این قبیل، و بعد فردای آن روز این لیست را به همدیگر بدهیم، موافقی؟
شوهر لبخند زده می‌گوید: «موافقم
آن روز مرد کاغذی برداشته و در اتاق نشیمن نشست، زن به اتاق خواب رفت و همان کار را کرد.
روز بعد، سر میز صبحانه، زن گفت، «شروع کنیم؟ اشکالی ندارد اگر من اول شروع کنم؟»
مرد گفت: شروع کن.
زن سه ورق درآورد، لیست بلند بالایی بود، شروع به خواندن لیستش کرد. " عزیزم اصلاً دوست ندارم وقتی…" و همینطور لیست را که از کارهای کوچکی در مورد همسرش که او را اذیت می‌کرد تشکیل شده بود، ادامه داد.
مرد احساس کرد خنجری به قلبش وارد شده است. زن متوجه این قضیه شد و پرسید: " دوست داری ادامه بدم؟ "
مرد گفت: اشکالی ندارد، ادامه بده، می‌تونم تحمل کنم.
زن به خواندن ادامه داد.
آخر کار زن گفت: خوب تمام شد، حالا تو شروع کن.
مرد ورقی را از جیبش درآورد و گفت: دیروز از خودم پرسیدم دوست دارم چه تغییراتی در تو ایجاد کنم. هر چقدر فکر کردم، حتی یک چیز به ذهنم نرسید. بعد کاغذ که سفیدِ سفید بود را به همسرش نشان داد، بعد ادامه داد، چون به نظر من تو در نقص‌هایت کاملاً بی‌نقصی. من تو را آنطور که هستی قبول کرده‌ام، با همه نقاط مثبت و منفی که داری. من کل این مجموعه را دوست دارم. تو آدم فوق‌ العاده‌ای هستی و من واقعاً عاشقتم.

زن ناراحت شد، سه ورق کاغذ را در دستانش مچاله کرد و محکم خود را به آغوش همسرش انداخت.

.
.

نکته: انسان ها هیچکدام کامل نیستند! ما باید یکدیگر را آنگونه که هستیم دوست بداریم، همراه با نواقص و نکات مثبتی که در ما وجود دارد.



تو همانی که می‌‌اندیشی‌(داستانهاي عبرت آموز)
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

دستان او در باره لانه عقابی است که با چهار تخم در آن بر قلّه کوهی قرار گرفته بود. یک روز زلزله‌ای کوه را به لرزه در آورد و یکی‌ از تخم‌ها از دامنه کوه به پایین غلتید. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه‌ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس‌ها می‌‌دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره مرغ پیری داوطلب شد تا روی تخم بنشیند‌ و آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید.

یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه‌ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی‌ و خانواده ش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می‌‌زد که تو بیش از این هستی‌. تا یک روز که داشت در مزرعه بازی می‌‌کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج گرفته و در حال پرواز بودند. عقاب آهی کشید و گفت:‌ای کاش من هم می‌‌توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس‌های اطراف او شروع به خندیدن کردند و گفتند: تو یک خروسی و یک خروس هرگز قادر به پریدن نخواهد بود. اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می‌‌کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می‌‌برد. اما هر موقع که عقاب از آرزویش سخن می‌‌گفت به او گفته می‌‌شد که رویای تو به حقیقت نمی‌‌پیوندد و عقاب هم کم کم به این امر باور کرد.



خدا وجود ندارد !!!!!
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

خدا وجود ندارد( تا آخرش بخونین لطفا)



دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.
استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟
کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟
دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟
برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد
استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند.
استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید:
آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟
همه سکوت کردند.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟
همچنان کسی چیزی نگفت
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد،
دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد!



حضرت علی (ع) و علم ریاضی
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

روزی آن حضرت در حالی که پا به حلقه ی رکاب گذاشته بود شخص یهودی و ریاضیدانی از آن حضرت سوال کرد یا امیر المونین آن کدام عدد است که دارای کسور تسعه نباشد یعنی به 2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 9 قابل تقسیم باشد بدون اینکه کسری داشته باشد؟
حضرت در همان حالیکه پایش در حلقه ی رکاب بود فرمود: ایام هفته را به ایام سال ضرب کن تا عدد مطلوب تو بدست آید و سوار گشته و براه افتاد.بعد یهودی حساب کرد و حساب را موافق یافت.ملاحظه بفرمایید هرگاه ایام هفته (7) را به ایام سال (360) ضرب نمایند میشود (2520 ). این عدد را اگر بر 2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 9 تقسیم کنید نصقش 1260 ، ثلثش 840 ، ربعش 630 ، خمسش 504 ، سدسش 420 و سبعش 360 و ثمنش 315 و تسعش 280 می شود.



کاسه ی چوبی
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

 

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کنددستان پیرمرد می لرزید، چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود.

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را برایش مشکل می ساختنخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند.یا وقتی لیوان را می گرفت شیر از داخل آن به روی میز می ریختپسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

پسر گفت باید فکری برای پدربزرگ کردبه قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سروصدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده امپس زن و شوهر برای پیر مرد در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادنددر آنجا پیر مرد به تنهایی غذایش را می خورددر حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت می بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود، حالا در کاسه ای چوبی به او غذا می دادند.

گهگاه آنها که چشمشان به پیرمرد می افتاد و متوجه می شدند همچنان که در تنهایی غذا می خورد، چشمانش پر از اشک استاما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او می دادند.

اما کودک ۴ ساله شان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بودیک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بودپس با مهربانی از اوپرسید:

پسرم داری چی می سازی؟

پسرک هم با ملایمت جواب دادیک کاسه ی چوبی کوچکتا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدم.و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.



داستان کوتاه عشق و نفرت
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند. پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری ؟ مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود! و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری ؟ زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد. پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را مشاهده کنید. اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که “تاسرحد مرگ متنفر بودن” تاوانی است که برای “تا سرحد مرگ دوست داشتن” می پردازید. عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید



داستانک
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

  رنج و اهنگر

آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیب می کند دوست داشته باشی؟ آهنگر، سر به زیر آورد و گفت: وقتی می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود. اگر نه، آن را کنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا! مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار




باغبان کور
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

 

مردی در یك خانه‌ی كوچك، با باغچه‌ای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد. او چند سال پیش در اثر یك تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همه‌ی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمن‌ها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظره‌ای دل‌انگیز داشت و سرشار از رنگ‌های شاد بود.

روزی، شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد. از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید

آن گونه كه شنیده‌ام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید

«بله، من كاملاً نابینا هستم

«پس چرا این همه برای باغچه‌ی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگ‌ها نیستید، پس چه بهره‌ای از این همه گل‌های رنگارنگ می برید؟»

باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخندزنان به مرد غریبه گفت:

«خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم. من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع‌كننده‌ای نیست. البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچه‌ام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم. من نمی توانم رنگ‌ها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گل‌هایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید

«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید

«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچه‌ی من می ایستد. اگر این تكه زمین، باغچه‌ای بدون گیاه و خشك بود، دیدن منظره‌ی آن برای شما خوشایند نبود. به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم‌پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند

مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم

باغبان پیر لبخندزنان به سخن خود ادامه داد:

«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچه‌ی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند. درست مانند شما؛ این كار برای یك انسان نابینا ارزش زیادی دارد


 



داستان کوتاه دیوانه باهوش
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

 

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و

مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.


هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره

های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب

انداخت و آب مهره ها را برد.


مرد حیران مانده بود که چه کار کند.


تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره

چرخ برود.


در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط  تیمارستان

نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:


از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣

مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.



آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید

راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.


پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.


هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت:

خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.


پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟


دیوانه لبخندی زد و گفت:

من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم



پاور بانک