دستان او در باره لانه عقابی است که با چهار تخم در آن بر قلّه کوهی قرار گرفته بود. یک روز زلزلهای کوه را به لرزه در آورد و یکی از تخمها از دامنه کوه به پایین غلتید. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعهای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروسها میدانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره مرغ پیری داوطلب شد تا روی تخم بنشیند و آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجهها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده ش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد میزد که تو بیش از این هستی. تا یک روز که داشت در مزرعه بازی میکرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج گرفته و در حال پرواز بودند. عقاب آهی کشید و گفت:ای کاش من هم میتوانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروسهای اطراف او شروع به خندیدن کردند و گفتند: تو یک خروسی و یک خروس هرگز قادر به پریدن نخواهد بود. اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز میکردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر میبرد. اما هر موقع که عقاب از آرزویش سخن میگفت به او گفته میشد که رویای تو به حقیقت نمیپیوندد و عقاب هم کم کم به این امر باور کرد.