داستان
داستان
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

ميگویند روزی مردی بازرگان خری را به زور ميكشيد، تا به دانايی رسيد...
دانا پرسيد: چه بر دوش خَر داری كه سنگين است و راه نمی رود؟
مرد بازرگان پاسخ داد: يك طرف گندم و طرف ديگر ماسه...

دانا پرسيد: به جايی كه ميروی ماسه كمياب است؟
بازرگان پاسخ داد: خير، به منظور حفظ تعادل طرف ديگر ماسه ريختم...

دانا ماسه را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسيم نمود و به بازرگان گفت: حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت...

بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسيد: با اين همه دانش چقدر ثروت داری؟

دانا گفت: هيچ...
بازرگان شرايط را به شكل اول باز گرداند و گفت: من با نادانی خيلی بيشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشيدن خَر و رفت...

اين واقعيت جامعه ماست!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



پاور بانک