کشاورزي الاغ پيري داشت که يک روز اتفاقي به درون يک چاه بدون آب افتاد.کشاورز هر چه سعي کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد.براي اينکه حيوان بيچاره زياد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بميرد و زياد زجر نکشد.مردم با سطل روي سر الاغ هر بار خاک میریختند اما الاغ هر بار خاکهای روي بدنش را میتکاند وزير پايش میریخت و وقتي خاک زير پايش بالا میآمد سعي میکرد روي خاکها بايستد. روستاییها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينکه به لبه چاه رسيد و بيرون آمد.
نکته:
مشکلات، مانند تلي از خاک بر سر ما میریزند و ما همواره دو انتخاب داريم؛
اول: اينکه اجازه بدهيم مشکلات ما را زنده به گور کنند. دوم: اينکه از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود. آيا به نظر شما انتخاب سومي هم مي توان داشت؟
نظرات شما عزیزان: